این سناریوی تقدیم میشه به ایزوکو
از پارت ۱ تا ۳۸ توی پیج ایشونه و نویسنده
اصلی هم ایشونه من قرار براش این سناریوی رو ادامه بدم تا خودش برگرده !
( @n39752737 )
P39
اتاق در سکوت سنگینی فرو رفته بود. تنها صدای آروم دستگاه مانیتورینگ و تنفس میدوریا به گوش میرسید. باکوگو هنوز دست میدوریا را در دستش گرفته بود، انگار که میترسید اگر رهایش کند، چیزی گرانبها را برای همیشه از دست بدهد.
**باکوگو (با صدایی آرام، اما عمیقاً جدی):** "دکو... چشات هنوز خیسیه. بهم بگو چرا گریه کردی."
میدوریا نگاهش را از باکوگو برگرداند و به پنجره خیره شد. چند ثانیه گذشت، انگار در حال جنگیدن با خودش بود.
**میدوریا (با صدایی لرزان):** "کاچان... وقتی اونجا دراز کشیده بودم و هیچی نمیتونستم بکنم... و تو رو دیدم که تنها داری میجنگی... ترسیدم. ترسیدم که به خاطر ضعف من، تو هم صدمه ببینی."
اشک دوباره در چشمانش حلقه زد.
**میدوریا:** "همه میدونن تو چقدر قویای... اما من... من هنوز همون بچهٔ ضعیف دبیرستونم. حتی نمیتونم از خودم محافظت کنم."
باکوگو اخم کرد، اما این بار نه از عصبانیت، بلکه از جایی که درد میدوریا را درک میکرد. دستش را محکمتر فشار داد.
**باکوگو:** "احمق... ضعیف نیستی. اونی که ضعیفه، کسیه که از ترسش فرار میکنه. تو با اینکه میترسیدی، جلوی اون ماشین وایسادی. این کار یه آدم ضعیف نیست."
او خم شد تا در سطح چشمان میدوریا قرار بگیرد.
**باکوگو (با لحنی که کمترین نشانهٔ عصبانیت در آن بود):** "تو یه قهرمانی، دکو. نه به خاطر کوییرت، نه به خاطر قدرتت... به خاطر قلبت. و من... من اینجا هستم تا مطمئن بشم همیشه میتونی ازش استفاده کنی."
میدوریا چشمانش را بست و اشکهایش جاری شد. این بار، اشکهایش از جنس آرامش بود.
ناگهان، لرزش تلفن باکوگو سکوت را شکست. او با اکراه گوشی را چک کرد. یک پیامک از یکی از قهرمانان بود:
**"بازجویی فردا ساعت ۱۰ صبح شروع میشه. حضور تو ضروریه."**
باکوگو با دیدن پیام، صورتش جدی شد. به میدوریا نگاه کرد که حالا آرامتر به نظر میرسید.
**باکوگو:** "باید برم. ولی قبلش مطمئن میشم که اینجا در امنی."
**میدوریا (با لبخندی کوچک):** "مرسی کاچان."
باکوگو قبل از ترک اتاق، یک بار دیگر به میدوریا نگاه کرد—نگاهی که قول حفاظت و بازگشت را در خود داشت. حالا او نه تنها برای انتقام، بلکه برای فهمیدن حقیقت پشت این حمله و محافظت از آیندهٔ میدوریا میجنگید.
اصلی هم ایشونه من قرار براش این سناریوی رو ادامه بدم تا خودش برگرده !
( @n39752737 )
P39
اتاق در سکوت سنگینی فرو رفته بود. تنها صدای آروم دستگاه مانیتورینگ و تنفس میدوریا به گوش میرسید. باکوگو هنوز دست میدوریا را در دستش گرفته بود، انگار که میترسید اگر رهایش کند، چیزی گرانبها را برای همیشه از دست بدهد.
**باکوگو (با صدایی آرام، اما عمیقاً جدی):** "دکو... چشات هنوز خیسیه. بهم بگو چرا گریه کردی."
میدوریا نگاهش را از باکوگو برگرداند و به پنجره خیره شد. چند ثانیه گذشت، انگار در حال جنگیدن با خودش بود.
**میدوریا (با صدایی لرزان):** "کاچان... وقتی اونجا دراز کشیده بودم و هیچی نمیتونستم بکنم... و تو رو دیدم که تنها داری میجنگی... ترسیدم. ترسیدم که به خاطر ضعف من، تو هم صدمه ببینی."
اشک دوباره در چشمانش حلقه زد.
**میدوریا:** "همه میدونن تو چقدر قویای... اما من... من هنوز همون بچهٔ ضعیف دبیرستونم. حتی نمیتونم از خودم محافظت کنم."
باکوگو اخم کرد، اما این بار نه از عصبانیت، بلکه از جایی که درد میدوریا را درک میکرد. دستش را محکمتر فشار داد.
**باکوگو:** "احمق... ضعیف نیستی. اونی که ضعیفه، کسیه که از ترسش فرار میکنه. تو با اینکه میترسیدی، جلوی اون ماشین وایسادی. این کار یه آدم ضعیف نیست."
او خم شد تا در سطح چشمان میدوریا قرار بگیرد.
**باکوگو (با لحنی که کمترین نشانهٔ عصبانیت در آن بود):** "تو یه قهرمانی، دکو. نه به خاطر کوییرت، نه به خاطر قدرتت... به خاطر قلبت. و من... من اینجا هستم تا مطمئن بشم همیشه میتونی ازش استفاده کنی."
میدوریا چشمانش را بست و اشکهایش جاری شد. این بار، اشکهایش از جنس آرامش بود.
ناگهان، لرزش تلفن باکوگو سکوت را شکست. او با اکراه گوشی را چک کرد. یک پیامک از یکی از قهرمانان بود:
**"بازجویی فردا ساعت ۱۰ صبح شروع میشه. حضور تو ضروریه."**
باکوگو با دیدن پیام، صورتش جدی شد. به میدوریا نگاه کرد که حالا آرامتر به نظر میرسید.
**باکوگو:** "باید برم. ولی قبلش مطمئن میشم که اینجا در امنی."
**میدوریا (با لبخندی کوچک):** "مرسی کاچان."
باکوگو قبل از ترک اتاق، یک بار دیگر به میدوریا نگاه کرد—نگاهی که قول حفاظت و بازگشت را در خود داشت. حالا او نه تنها برای انتقام، بلکه برای فهمیدن حقیقت پشت این حمله و محافظت از آیندهٔ میدوریا میجنگید.
- ۴.۱k
- ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط